به نام او ? ❤
«قسمت چهارم»
صدای همهمه میآمد. غلتی زدم.
صداها واضح تر شد.
صدای جیرینگ جیرینگ استکانها و تعارفهای مادر. بعدش صدای تشکر آقا مسلم، بعدترش صدای آقا برات!
آرام لایِ پلکهایم را باز کردم، سمانه خانوم را دیدم که درِ گوشی به خاله جان اعظم یکچیزهایی گفت و پشت بندش روسریاش را چپاند دور دهانش و مثلا بی صدا خندید.
آقا مسلم چایش را هورت کشید، خاله جان سرفهی مصلحتی کرد تا آقا مسلم حواسش را جمع کند.
آقا مسلم اما اصلا توی این باغها نبود. دست برد و از توی قندان، قندی برداشت و انداخت توی دهانش، خِرِت خِرت کنان، یک قلُپ دیگر از چایش را هورت کشید و بعدش حرف نیمه کارهاش از کسب و کارِ حجره فکستنیاش را از سر گرفت.
یک نیم غلتِ ریزی زدم و زاویه دیدم را کشاندم سمت آقاجان.
آقاجان توی فکر بود. دستش را گذاشته بود روی زانوش و تسبیح میزد. دانههای تسبیح آرام میان انگشتانش میلغزیدند و با یک تک صدا بهم برخورد میکردند.
غلت دیگری زدم.
همه بالای سرم نشسته بودند.
چشمانم را محکم روی هم فشار دادم و خودم را بیشتر به خواب زدم.
نامحسوس خودم را کشیدم زیر کرسی.
فکر اینکه بلند شوم و با آن رد آب دهان گوشهی لبم و با آن موهایی که احتمالا شبیه جنگلیها شده رو به همه سلام دهم، موهای تنم را سیخ کرد.
از خودم صدای خر و پف در آوردم.
هر لحظه بلندتر از قبل تا قشنگ دستشان بیاید که من هنوز خواب هستم.
کم کم صداها خوابید. آقا برات رو به آقاجان گفت حاجی گمانم امین دارد زیر کرسی خفه میشود، صدایش چرا اینجور شده؟
ادامه دارد
زهرا سادات