به نام او ? ❤
«قسمت دوم»
صدای در آمد. از مدل در زدنش فهمیدم سمانه خانوم، زن آقا برات همسایه روبهرویی مان است. همیشه با سنگ پی در پی در را به باد کتک میگیرد، اصلا انگار تمام دق و دلیاش از آقا برات را روی در خانه ما خالی میکند.
حمیده چارقدش را گره زد و تند از پلهها پایین رفت و دوید و از حیاط گذشت و در را باز کرد.
فرصت مناسبی بود تا کت را که توی تنم زار میزد در بیاورم و بسپارم به دست مادر.
بعدش خودم را بچپانم زیر کرسی تا کمی بخوابم.
سرم به متکا نرسیده چشمانم عروسی دیدنِ هفت پادشاه را گرفتند.
خودم را بیشتر کش دادم زیر کرسی و زانوانم را در خودم جمع کردم و چشمانم گرم و سنگین آمادهی خواب شدند.
در همان حالت نیمه خواب آلود، صدای زنگدار سمانه خانم از ایوان خانه تا تار و پود آن دو پتوی روی سرم رسوخ کرد و کاسه کوزهی چُرت عصرگاهیام چَپه شد!
بعدش صدای مادر هم آمد.تعارف میکرد که سمانه خانوم بیاید داخل اتاق. پشت بندش سمانه خانوم میگفت کار دارد و باید برود.
اما نرفت و همانجا یک ساعت بدِ آقا برات را گفت.
خواستم بلند شوم و بروم به سمانه خانوم بگویم اینها که از آقا برات بیچاره میگویی دسته گل نیست.
کار آقا برات از یک دسته و دو دسته گذشته، ماشاءالله روزی یک خاور گل را میسپارد به دستان آب!!
اما نگفتم، به قول آقاجان این کارها ربطش به من چه؟
چشمانم را محکمتر روی هم فشار دادم.
در دلم التماس خوابی را میکردم که با قهر رخت و لباسش را جمع کرد و از چشمانم پرید…
ادامه دارد
زهرا سادات