به نام او ? ❤
«قسمت سوم»
عزادار از خوابی که زیر مشتِ حرفهای سمانه خانوم لت و پار شده بود، دستهایم را گذاشتم زیر سرم و خیره شدم به الوارهای چوبیِ سقف که پارسال بهار آقاجان با روغن جلا نو نوارشان کرده بود.
مادر آمد داخل اتاق. نیم نگاهی به من انداخت بعدش یک راست رفت سمت چوب رختی. چادرش را برداشت و دور کمرش کشید.
چارقدش را صاف و صوف کرد. نشست روی زمین و جورابش را کشید تا روی شلوارش. چهارتا بیست تومنی هم از زیر فرش کشید بیرون و تا کرد و گذاشت لای کِش جورابش.
بعد رو به من گفت با سمانه خانم میرود خانهی خاله جان اکرم برای کمک سور و ساط عقدکنان.
قبل از رفتن هم سفارش کرد که آتش نسوزانم، که به گوشتهای دیزی دستبرد نزنم.
که ننشینم تَرک دوچرخهی اصغر خیر ندیده و نرویم باهم جیگرکی آقا سلمان گوشتی و به حساب آقاجانم جگر نلُمبانیم.
سری تکان دادم.
به مذاقش خوش نیامد. تهدید وار ادامه داد که مثل دفعهی پیش جلوی آقاجان را نمیگیرد و میگذارد بزند همانجا گوشهی دیوار خاکشیرم کند. خود دانی آخرش هم، حساب کار را گذاشت کف دستم.
عین قرقی از جا پریدم. تند تند گفتم چشم ننه! نمیروم خدایی.
خاطرش جمع شد. لبخند را جایگزین اخمش کرد و یک قربان گل پسرم گفت و از در خارج شد.
من هم چپیدم زیر کرسی و چشمانم را بستم.
خواب را که نم نم میآمد تا روی چشمانم را درآغوش گرفتم و دیگر هیچ چیزی نفهمیدم.
…
ادامه دارد ?