به نام او ? ❤
«قسمت اول»
جورابهایم را گلوله کردم و پرت کردم کنار میز تلویزیون، شلوارم را از بالای زانو توی مشتم گرفتم و کشیدمش بالا و تا آمدم با یک شیرجه دو امتیازی خودم را پرت کنم روی مُتکای آقاجان،
مامان با یک ملاقه از آشپزخانه سر رسید!
این روزها سرعت عملش بیشتر شده، همهاش هم به خاطر مراقبت از این میز تلویزیون دوزاری هست که مَش غلام حسین از ده بالا برایمان با آن سلیقه کجش خریده.
روی متکا ولو شدم و پتوی کرسی را کنار زدم و تا خواستم به خودم تکانی دهم، چپکی نگاهم کرد و عین کتری روی سماور به جوش آمد.
از بوی افتضاح جورابم گفت.از اینکه خانه را بوی لاشه مرده برداشته.اینکه با آن پا زیر کرسی لم ندهم و کرسی را به گند نکشم.
چشمانم خمار بود.خواب را که میآمد تا کلید بستن پلکهایم را بزند، پس زدم و با یک خمیازه به بساط خواب و بیداری دامن زدم.
مادر منتظر نگاهم کرد. تا گفتم بیخیال ننه! پرید در آشپزخانه و سلاحش را به رخ کشید.
جارو دستی را که دیدم عین اسپند روی آتش پریدم و یه کله تا حوض دویدم و سه سوته پاهایم را گربه شور کردم.
معلم ورزشمان آقای حیدری اگر این میزان سرعتم را در دو میدید قطعا مرا راهی مسابقات دو و میدانی میکرد.
در را که باز کردم قامت مادر آمد توی چشمم، لبخندش کمی خاطرم را آسوده کرد.
کت آقاجان را که چندسالی بود حمید برادرم میپوشید تو دستش گرفت.
لبخند و کت را چندبار مرور کردم. از لبخند به کت از کت به لبخند.
مادر ذوق کرد و من مثل تیوپِ پنچرِ دوچرخه حمید فِسم خوابید.
گرفتم ماجرا چیست ولی به روی خودم نیاوردم. مامان گفت فرداشب شیرینی خوران دخترخاله جان مریمت هست. بیا بپوش قربان قد و بالات شوم.
قیافهام آن لحظه شبیه چکش خوردهها شد. حمیده از توی آشپزخانه سرک کشید. خندهاش را خورد، کنار مادر ایستاد دوتایی وراندازم کردند.
آستینش گشاد بود، قدش تا وسط رانم میرسید.
با آن شلوار زانو انداختهام بیشتر شبیه مترسکهای سر جالیز شدم تا دامادی که مادر میگفت.
مادر آمد سر آستینها را تا زد و گفت اینجوری خیلی بهتر میشود.
بهتر شد اما خوب نه!
صدای در آمد. از مدل در زدنش فهمیدم سمانه خانوم، زن آقا برات همسایه روبهرویی مان است. همیشه با سنگ پی در پی در را به باد کتک میگیرد، اصلا انگار تمام دق و دلیاش از آقا برات را روی در خانه ما خالی میکند.
حمیده چارقدش را گره زد و تند از پلهها پایین رفت و دوید و از حیاط گذشت و در را باز کرد.
فرصت مناسبی بود تا کت را که توی تنم زار میزد در بیاورم و بسپارم به دست مادر.
بعدش خودم را بچپانم زیر کرسی تا کمی بخوابم…
ادامه دارد
زهراسادات